شهید محمد مهدی لطفی نیاسر و حوادث خطرناک (۶)
حسین داداش کوچک شهید محمد مهدی لطفی نیاسر میگفت:
آخرای بهمن ۹۶ بود
من و مامان و بابا نشسته بودیم
مهدی اون روز اومده بود قم تا آخر هفته رو پیش مامان و بابا باشه …
دور هم نشسته بودیم که مهدی از جریان حمله هواپیماهای اسرائیلی به مقرشون برامون صحبت کرد …
گفت توی بیابون بودیم که متوجه حمله هواپیماها شدیم
به کل گروه دستور دادم تو بیابون پخش بشن و هر کی یه سمتی بره تا زدن افراد و تجهیزات برای دشمن سخت تر بشه و تلفات کمتر …
ناگهان یکی از هواپیماها موشکی رو به سمت خودروی زرهی ما که یکی از بچه ها توش بود زد …
میگفت فیلمشو خود اسرائیلی ها منتشر کردن و توی فیلم موشک روی کابین سرنشین قفل بود و یه دفه تغییر جهت داد و به پشت خودرو خورد …
همه گفتیم سرنشین شهید شد …
رفتیم چند متر اون طرف تر دیدیم روی زمین افتاده …
امیدی نداشتیم
ولی رفتم سمتش دیدم داره نفس میکشه و موج انفجار گرفتتش
هر چی صداش کردم و تو صورتش زدم به خودش نیومد تا مجبور شدم یه لگد محکم بهش بزنم …
شهید مهدی؛ با ناراحتی ادامه داد و گفت: خدا منو ببخشه، بعدم بغلش کردم و برش گردوندم
هنوز لباسهای خونیم عقب ماشین هست.
بعد از گفتن این خاطره؛ مادر گفت: بلند شو برو لباسها را بیار بشورم.
مهدی گفت: نه خودم میشورم بعد بهم گفت, حسین میخواهی ببینی؟
با نگرانی گفتم: نه، بعد پیش خودم گفتم این که میبینه ما با هر ماموریتش دلمون هزار راه میره دیگه این کارا چیه میکنه!
بعد از کمتر از دو ماه …
مهدی خودش آسمونی شد …
شاید اون موقع داشت آمادمون میکرد …