شهید محمد مهدی لطفی نیاسر و حوادث خطرناک (۲)

شهید محمد مهدی لطفی نیاسر و حوادث خطرناک (۲)

شهید مهدی نوجوان بود که شروع کرد به تمرین رانندگی با داییش (ابوالفضل) که همسن هم بودند، ماشین تمرین هم نیسان آبی آقاجون (پدر بزرگ) بود.
یه روز که توی حیاط خونه نیاسر نشسته بودیم، مهدی و ابوالفضل در حالی که رنگشون پریده بود، آروم اومدن توی خونه!
تعجبش به خاطر اینه که اونها همیشه با سروصدا می‌اومدن، بعد هم رفتن گوشه حیاط به پچ‌پچ.

چند دقیقه ای نگذشته بود که حاج عباس میرصیفی (پدر بزرگ) که از بزرگان روستا و پدر شهید هم بود با دادوبیداد وارد خونه شد و دایم می‌گفت آخه اون وسیله کارمِ، شماها با ماشین چیکار داشتین و…
بابا که سعی می‌کرد حاجی رو آروم کنه، هندوانه‌ای به دستش داد و گفت: چی شده؟ اینا باز چکار کردن که ناراحتی؟!
آقاجون با برافروختگی بیشتر گفت: از خودشون بپرس، آخه آدمی که رانندگی بلد نیست می‌ره تالار! (منطقه‌ی بالای نیاسر که یک طرفش کوه و یک طرفش درهٔ عمیق است)…

همه ما به اون دوتا نگاه میکردیم، دایی مثل همیشه، آروم و بی صدا زیر چشمی به آقاجون نگاه می‌کرد و مهدی این پا و اون پا..‌.

بابا محکم گفت کی پشت فرمون بوده؟

توی همین لحظه مهدی سرشو بلند کرد و توی چشم های آقاجون ذُل زد و با قیافه حق به جانبی گفت: همینه دیگه باید ماشینو می‌‌انداختم ته دره تا هیچی ازش باقی نمونه، بد کردم زدم به تیر چراغ برق؟!! لااقل نصف ماشین سالمه!

همه از جواب مهدی جا خوردیم، تا چند لحظه همه جا رو سکوت گرفت، یه دفعه صدای خنده بود که رفت هوا، حاجی عباس خدابیامرز هم نتونست جلوی خنده اش را بگیرد و مشغول خوردن هندوانه شد.
به نظرم حاجی هم یاد پسر شهیدش، سید حسین افتاد، آخه اونم خیلی حاضر جواب و قاطع بود، شهید مهدی هم به داییش رفته بود هم توی بی باکی، هم توی حاضر جوابی و هم توی شهادت…

?➖➖➖➖➖➖?️
? شهید راه نابودی اسرائیل ?
?➖➖➖➖➖➖?️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *