#یادش_بخیر
مشهد بودیم ، آخرای شب دایی مهدی گفت: بچه هاکی میادبریم حرم؟
من و خواهرم قبول کردیم و سه تایی رفتیم، بهترین زیارت عمرمون شد.
یادمه اونشب یه نم بارون میزد.
پابرهنه توی صحن قدم برمیداشت میگفت حرمت داره. دستش و به در میکشید و متبرک میکرد.
یکی یکی همه صحنا رو رفتیم برامون داستانای جذابی میگفت از شیخ نخودکی از بهلول، داستان گوهرشاد، به رگبار بستن مردم، قبر علما رو نشونمون میداد، اگر چشمهاشو میبستن و می اوردنش تو هرکدوم از صحن ها بلد بود کجاست، انقلاب، آزادی، جمهوری اسلامی، گوهرشاد .
روبروی ضریح دوزانو مینشست، سرش رو کمی خم میکردوآروم زیر لب زمزمه میکرد
ومن که دوسش داشتم کاراشو تقلیدمیکردم امانمیتونستم بفهمم چی میخوادازامام رضا.
روزای اخر عیدِ پارسال که مرخصی بهش داده بودن و رفته بود مشهد به همه زنگ زد، به خالم گفته بود اواسط هفته برید پیش خانمم تنها نباشه،
در جواب اینکه کی میای ببینیمت دلمون برات تنگ شده هم گفته بود:
” نمیدونم شاید دو روز دیگه، دوماه دیگه یا دوسال دیگه”
بعداز دوروز خبر شهادتش اومد!
و من تازه فهمیدم تو این همه سال از امام رضا(ع) چی میخواسته!