دیگه امیدی نداشتم…
شهید محمد مهدی لطفی نیاسر و حوادث خطرناک (۳)
آخرهای تابستان بود و مهدی دانشگاه امام حسین پذیرفته شده بود، میخواستم با خانواده برم مشهد، بهش گفتم: بیا با هم بریم، سر راه میذارمت دانشگاه.
از قم که حرکت کردیم خیلی خسته بودم، توی اتوبان خوابم گرفت، با صدای برخورد ماشین با گاردریل وسط بیدار شدم و ترمز کردم ولی با ترکیدن لاستیک جلو دیگه نمیشد کاری کرد و ماشین رفت زیر گاردریل و گیر کرد، ما تقریبا باند سبقت اتوبان را بسته بودیم، درهای ماشین هم باز نمیشد، مهدی خیلی سریع از شیشه رفت بیرون و گفت یه دستمال قرمز بدید به ماشینها علامت بدم.
روسری قرمز دخترم را بهش دادم و مهدی از ما دور شد تا ماشینها به ما نزنند.
منم خانواده را از ماشین درآوردم و بردم کنار جاده، خیالم که راحت شد برگشتم طرف ماشین و به مهدی که دورتر ایستاده بود نگاه کردم، خیلی ترسیدم(در تمام عمرم چنین ترسی را تجربه نکردم)!!
مهدی در حالی که دستش را با روسری تکان میداد، به من نگاه میکرد و ماشینی که متوجه بسته شدن جاده نبود به سرعت به مهدی نزدیک میشد، …
آخه ما توی باند سبقت ایستاده بودیم.
داد زدم مهدی متوجه نشد، یه دفعه با دست بهش علامت دادم و تازه مهدی متوجه خطر شد…
دیگه امیدی نداشتم ولی مهدی به سرعت خودشو پرت کرد وسط گاردریلها و راننده هم که تازه متوجه شده بود با یه مانور از بغل من و ماشین رد شد.
توی این حادثه هم خدا سرباز مدافع حرم آل الله را حفظ کرد برای آینده اما از این نکته هم نباید غافل شد که کسی که قدم توی این راه میذاره باید هم قدرت تصمیم گیریش را بالا ببرد و هم قدرت بدنی را، شاید امام زمان سرباز ضعیف نپسندد.
شهید راه نابودی اسرائیل